بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 0
کل بازدید : 14326
کل یادداشتها ها : 118
گم میشوم در خیال عشق
پلکهای بسته ام
میبندد دره فاصله ها واسارت زمان را
چه بیهوده این تیک تیک لحظه ها
این مکان...
میکوشد..جدایی مرا از دستان تو
پلک میبندم و در آغوش تو
بوم سپید لحظه ها را
نقش میزم از چشم تو..
راز نگاه عشق
تو هستی و جنگل فرو برده سر
در آغوش ابر
تو هستی و اشتیاق ..
برده از من صبر
تو باشی...
کویر هم زیباتر از جنگل سرسبز
میزند نقش ترانه
سرود زندگی را
تو باشی میتوان همسفر گشت
با قاصدک رقصانی
که پیام میاورد از دشت انتظار
باران را...
تو باشی خش خش برگهای پاییزی
نتهای موسقی دلنشینیست
که میشکند بغض بیهودگی
تکرار را...
من از تکرار با تو بودن
به خلق هر لحظه...
عشق رسیدم
و چه بی انتهاست
این دشت نورانی...
هر لحظه پیچش موی تو در باد
میزند نقشی نو
دفتر زندگی را..